طبیعیات کهن که فحص از آثار طبایع میکرد، اگر آنها را مییافت میتوانست ادّعا کند که فلان طبیعت همواره و درهمهی جهانهای ممکن فلان آثار را خواهد داشت. و هر بار خداوند آب و خاک و فلک و نمک را بیافریند، باز همین آثار طبعی کنونی خود را خواهند داشت. و (طبیعیات) که علم به این جهان ماده است علم به هر جهان ماده ممکن دیگر هم خواهد بود. امّا تاریخ یا علم جغرافیا است. علم جغرافیا، علم به جغرافیای این جهان است و به هیچ رو ادّعا نمیکند که اگر خداوند بار دیگر هم عالمی بیافریند باز هم کوهها و درهها و رودها (و بل کرات مختلف آن) چنین نظمی و نسبتی خواهند داشت.
علم تاریخ هم، تاریخ آدمیان کنونی را باز میگوید که بازماندگان آتیلا و نرون و اسکندر و هارونالرشید و مستعصم بالله و چنگیز و نادرند. و مدعی نیست که اگر آدمیان محو شوند و باز خلق شوند همین تاریخ تکرار خواهد شد. همچنین است شیمی و زیستشناسی و فیزیک و زمینشناسی جدید. اینها هم علم به جهان حاضرند نه هر جهان مادی و متصور دیگر. جوانها در این عالم پیر میشوند و نورها در این عالم به خط مستقیم میتابند و آدمیان در این عالم چهارگروه خونی دارند و زمین در این عالم به دور خورشید میگردد و هوا در این عالم بر گرد زمین چنبره زده است، و دریاها در این عالم 30% نمک دارند و آب در این جهان یخ میبندد یا تبخیر میشود. رادیوم در این جهان میشکافد و سولفور سیانور آهن در این جهان سرخ رنگ است مغناطیس در این جهان آهن را میرباید و مس در این جهان موجب تضییع ویتامین ث میگردد و سقمونیا در این جهان مُسهل صفرا است و کلاغ در این جهان سیاه است و حاصل ضرب حجم و فشارگازها در این جهان ثابت است و اجرام در این جهان یکدیگر را به نسبت عکس مجذور فاصله جذب میکنند و ... نه در هر جهان ممکن. به عبارت دیگر جهانی دیگر با همین مواد و طبایع میتواند برپا شود که در آن نه سقمونیا مسهل صفرا باشد نه شتاب ثقل m/Sec28/9 باشد و نه رادیوم در آن خود بخود بشکافد و نه مغناطیس آهن را جذب کند و نه جوانها در آن پیر شوند. کافی است نسبت کمّی و وضعی این موادّ به نحو دیگری باشد تا آثار دیگری از آنها ظهور کند. طبیعیات میخواست به جاروب «القسر لایدوم» و قاعده «الاتّفاقی...» غبار قسرها و تزاحمها و تداخلها را از چهره طبیعت بروبد، و دانشی بنا کند که خبر از آثار طبایع درهمه جهانهای ممکن بدهد، و این چیزی است که علمِ جدید، آن را ناشدنی یافته و پاک با آن وداع گفته است و همّ خود را مقصور بر حکایت احوال این جهان کرده است و بس. جهان دیگری اگر بر پا شود علم تجربی دیگری خواهد داشت همچنانکه تاریخ و جغرافیای دیگر هم خواهد یافت، امّا طبیعیاتش (درست یا غلط) لاجرم همین است که پیشینیان پی افکندهاند.
بوعلی، آشکارا در مباحث برهان از منطق شفا از این جهانی نبودن طبیعیات سخن میگوید که: «خورشید» و «این خورشید» باهم فرق دارند. خورشید بر طبیعتی و جوهری دلالت میکند و «این خورشید» بر فردی از آن طبیعت. و وقتی بر خورشید برهانی جاری میکنیم، اختصاصی به این خورشید کنونی ندارد... بلکه برهان بر مجرّد طبیعت شمس، فارغ از عمومی و خصوص، جاری می شود. لذا جریان برهان بر آن طبیعت یا حمل محمولی بر آن طبیعت، چنان است که اگر هزار خورشید هم موجود باشند، آن حکم و برهان برهمه جاری است»[34]. و به همین دلیل است که وقتی گفته میشود «خورشید فلان حرکت را در فلک خارج مرکز دارد» و یا «ماه در فلک تدویر خود به سوی مغرب حرکت میکند» و یا «زمین در مرکز همه اینها قرار دارد»، همه این قضایا کلّی و اوّلیاند، یعنی حکم در آنها بدون واسطه بر طبیعت کلّی موضوع حمل شده است و به همین سبب هم میتوانند مقدمه قیاسات برهانی واقع شوند. چرا که در طبیعیات (و بطور کلّی در علم ارسطویی) قضایای شخصی راهی و جایی ندارند. به عبارت منطقتر، این قضایات حقیقیهاند نه خارجیه. به عکس قضایای علوم تجربی نوین که همه، خارجیهاند و از وضع ویژهی دنیای موجود خبر میدهند و در آنها حتی یک حکم وجود ندارد، که به قطع بتوان گفت که اگر عالم ماده دگرگون شود باز هم برقرار خواهد ماند. به عبارت دیگر در علم کنونی دقیقاً سخن از این میرود که این زمین و این خورشید و این ماه فلان اوصاف را دارند نه طبایع کلّی ماه و زمین و خورشید. همچنین است وقتی سخن از شکافتن رادیوم یا تئوری داروینی میرود. اینجا هم مراد این نیست که طبیعت رادیوم هر جا که باشد اقتضای شکافتن دارد و جانوران زنده هر جا که یافت شوند، تئوری داروینی بر حیات جمعیشان حاکم است. اقتضای طبع رادیوم یا نور یا ... هر چه باشد، به چنگ تجربه نمیافتد و علوم تجربی متواضعانه در باب آن سکوت میکنند و قوانین علمی جدید نیز هیچگاه نباید مبین مقتضیات طبایع شمرده شوند. و طبیعیات کهن نیز که بیباکانه میخواست نقاب از چهره طبایع برگیرد خود روی در نقاب کشید و چون غلامی که برای آب جو آوردن رفت، با آبجوی رفت.
حدیث علم چون بدین جا کشید، رواست که از نسبت علم و صنعت هم سخنی بگوئیم. حق این است که علم تجربی جدید، فربهی و چالاکی خود را وامدار قسری دیدن رفتار طبیعت است. و این قسری دیدن با ماشین دیدن طبیعت فاصلهای اندک دارد و همین است آنکه ماشین ساختن (تکنیک) را تسهیل میکند. لذا علم امروز صددرصد مناسب و ملائم با تکنیک امروز است. تکنیک که کارش دربند نهادن نیروهای طبیعت است، هم-پیمان علمی است که کارش خبردادن از بندهایی است که بر پای طبایع است، بندهایی که میتوان باز و بسته کرد، و از بست و گشادشدن، بهرههای نو بُرد. و هم بدین سبب بود که طبیعیات قدیم با تکنیک خویشاوندی نداشت. اینکه گفتهاند تکنیک تقدم ماهوی (انتولوژیک) بر علم دارد (مارتین هایدگر)، سخنی ناتمام است. اولی آن است که بگوئیم هر چه «طبیعیات» به «قسریات» بیشتر بدل شده تکنیکی دیدن طبیعت، طبیعیتر و راه برای درآمدن تکنیک هموارتر شده است، و آنکه علم و صنعت را با هم چنین مهربان کرده و آنها را چون روح و جسم، به هم آمیخته است، غلبه قسرگرایی بر طبعگرایی بوده است.
باری رواج و چیرگی نسبتهای عَرَضی و قسری و ریاضی بر علم تجربی، و فحص از قوانین طبیعت، و ترک تعاریف و تصوّر کاوی، و غلبه تکنیک، و در رسیدن تئوریها و مدلهای علمی، و رشد معرفتشناسی، و درگرفتن نزاع و ژرف و دامنگستر میان عالمان طبیعت و عالمان شریعت، همه نوید در رسیدن «علم شناسی» تازهای را میداد. و چنین بود که علمشناسی جدید و درصدر آن پوزیتیویسم متولّد شد.
نزاع ویلیام هیول[35] و جان استیوارت میل[36] در قرن نوزدهم نزاع چشمگشا و عبرتآموزی بود و آشکارا خبر از این میداد که دانش تجربی به مستوا و محتوایی تازه رسیده است و علمشناسان و روش شناسان را به تلاشی ویژه برای دریافت ماهیت علم حاجت افتاده است.
روش استقرایی میل و روش فرضی-استنتاجی[37] هیول در برابر یکدیگر صف کشیده بودند. این یک، علم را محصول کاوش استقرائی وآندیگری کاوش را مسبوق به فرضیات میدانست. این تفاوت عظیم، خود محصول آشنایی آن دوفیلسوف با گونههای متفاوت علوم بود. زیستن با علوم غیرریاضی، علم را استقرائیتر و عالم را منفعلتر مینمایاند تا پرداختن به علوم ریاضی. در نگاه یک گیاهشناس یا یک طبیب و داروشناس، علم جمعآوری است و عالم جمع آورنده. و هر چه محقّق، انبان تحقیق را از مشاهدات و مستقریات مشحونتر کند عالمتر و جامعتر خواهد بود. و به همین سبب است که رشد و گسترش این گونه علوم، علمشناسی پسینی استقراءگرا را تقویت خواهدکرد و به فیلسوف علمکاو چنین خواهد نمود که گویی ذهن، کشکولی تهی است که باید آن را به دست استقراء سپرد تا از عطایای طبیعت لبریزشکند و به قول بیکن، حبّههای مشاهدات را باید برهم ریخت تا از آنها شراب علم جاری گردد. مگر گیاهشناس یا طبیعت حق دارد که در پندار خود گیاهی بیافریند وآن را بر مجموع گیاهان طبیعت بیفزاید و در علم گیاهشناسی درآورد؟ یامگر میتواند گیاهی را چنان توصیف کند که بر اوصاف آن منطبق نباشد؟ گیاهشناس جز گشتن و تماشا و توصیف و دستهبندی، چه وظیفهای دارد؟ در برابر، عالم فیزیک یا مکانیک هرچه در فضای پژوهش صعود بیشتر میکند خود را فعّالترو طرّاحتر و صورتبخشتر میبیند و بر او چنان مینماید که گویی دست عالِم در تصویر چهره عالَم گشاده است و او نه عکاسی منفعل، که نقّاشی مبتکر است. در این جا دیگر عالم، ملتمسانه وساکت بر در ارباب بی مروّت طبیعت نمینشیند، تا روزی فتوتی کنند و رازی را با وی در میان گذارند، بلکه خود طبیعتی رازدار میسازد تا جوابگوی سؤالات وی و نظم بخش به دادههای آن باشد. موج و ذرّه و میدان و انرژی که فیزیک امروز وظیفهخوار آنها است، و ارکان مقوّم طبیعت محسوب میشوند، هیچکدام اسراری نیستند که طبیعت، خود آنها را فاش کرده باشد، بلکه همه انشاء و ابداع عالماناند. یعنی طبیعتی که علم امروز آن را میشناسد طبیعتی است که خود آن را ساخته است. بر چهرهی هیچ پدیداری نقش میدان یا انرژی منقوش و مشهود نیست، فیزیکداناناند که این جامهها را برتن پدیدارهای میپوشانند. وحدت میدانها، آرزوی فیزیک است، و فیزیکدانان به قوّت ابداع و سحر ریاضیات و اصناف حیل میکوشند تا با فرض هندسههای چهاربعدی و پنجبعدی و حیلههای دیگر، میدانهای بیگانه (الکترومغناطیسی، جاذبه، نیروهای ضعیف و قوی هسته) را بر صفحهی سپید کاغذ، یگانگی بخشند.[38] قبول این رأی ، البته به تصدیق نهایی طبیعت حاجتمند است، امّا رازی نیست که طبیعت خود در افشاء آن پیشقدم شود. آنکه باعث شد تا نحلههایی چون نحله مواضعه[39] و ابزارنگاری[40] در فلسفه علم قدعلم کنند، همین فعّال بودن عالم در مقام علمآفرینی و صورتبخشی به طبیعت بود و آنکه از افتادن چنین وهمی در واهمه عالمان پیشین پیش گرفت، منفعل بودن آنان بود.
باری پوزیتیویسم، یعنی دوّمین مرحله از مراحل تاریخی علمشناسی، بیشتر به راه میل رفت تا هیول. و در ملحه سوّم بود که هیول قدر یافت و بر صدر نشست.
پوزیتیویسم، با مدد گرفتن از آراء کانت و هیوم، و با نظرافکندن بر علمی که از رنسانس به بعد بالیده و شکوفیده بود، و با تأکید بر تمیز روششناسانه معرفت علمی از معرفتهای دیگر، و با حرمت بسیار نهادن به علم تجربی، چشم از علمشناسی ارسطویی برگرفت و تصویر تازهای از علم عرضه کرد. اهمّ اوصاف و ارکان علمشناسی پوزیتیویستی:
یکم. تأکید بلیغ بر جرّاحی منطقی اندامهای درونی علم، بحث از قانون علمی[41]، پیشبینی[42]، تبیین[43]، تعلیل[44]، تحویل[45]، تئوری، مدل، استقراء، قضایای اتمی[46]، عبارات مبنایی[47]، تأیید[48]، اثبات[49]، معیار تمیز علم از غیر علم[50]، اکیوماتیزاسیون، احتمال و آمار، ضرورت و قطعیت در علم، اندازهگیری، طبقهبندی و تعریف، غایت و علّت، تفاوت روششناسی در علوم انسانی و طبیعی و امثال آنها، همه از جنس کاوشهای منطقیاند، و همه مباحثی هستند که علمشناسی پسینی پوزیتیویستی بدانها دامیزده است. پاسخ به سؤالات متعلق به عناوین مذکور، فیلسوفان را در حجرههای متمایز و گاه متقابل مینشاند. فیالمثل پاسخ به معیار تمیز علم از غیر علم، شکاف میان کارنپ و پوپر را چندان فراخ کرده است که پوپر را دیگر نمیتوان پیرو پوزیتیویسم در علم خواند. و یا تحلیل دوئم از تئوریها و غیراستقرائی دانستن آنها، وی را به نحله مواضعه بسی نزدیک کرده است.
دوّم. تأکید بر استقراء هم در مقام داوری[51] و هم در مقام گردآوری[52]. استقراء در مقام گردآوری همان است که مشاهده را بر تئوری تقدم میبخشد و ذهن را چون کشکولی خالی میبیند که باید از مادّه مشاهدات پر شود. توصیه فرانسیس بیکن به درهم شکستن بُتهای غرفه و بازار و طرد هر گونه معلوم غیرمسبوق به تجربه، فرزند همین بینش است.
لذا:
سوّم. مقدم دانستن مشاده بر تئوری، و مسبوق و مصبوغ ندیدن مشاهدات به تئوری، و سعی در پیراستن مشاهدات از جمیع مقدمات و مقارنات ذهنی و «علم» را بدین معنی «عینی»[53] خواستن و «به شکار فکتهای عریان» رفتن و علم تجربی عزیز را بدین حیله از چنگال متافیزیک رهاندن. و از این جا:
چهارم. استغناء ازمتافیزیک و بل ویرانگر و علمفرسا دانستن آن. بعدها که پوزیتیویسم با نظریهی «معنیداری» در آمیخت و از این نکاح مکتبی، پوزیتیویسم منطقی زاده شد، متافیزیک یاوه و بیمعنی هم شد، و متافیزیسینها، به تعبیر کارناپ، چون موزیسینهایی شدند که نغمههایشان نه افاده معنی میکرد و نه ایجاد هیجان (برخلاف عبارات اخلاقی، که گرچه یاوه مینمودند حبّ و نفرتی را موجب میشدند).
پنجم. تکیه بر استقراء در مقام داوری. که ابتدا معیار اثباتپذیری تجربی[54] و سپس تأییدپذیری[55] تجربی (اثباتپذیری خفیف)[56] را برای تمیز علمی از غیر علم توصیه نمود. این قدم مهمّی در تفکیک فنون معرفت بود. چرا که برای تمایز علوم، به جای توسّل به «موضوع»، توسّل به «روش» را مینهاد. پوزیتیویستها نخست، «علمی» را معادل «استقرائی» و استقراء را موجب اثبات ابدی قوانین علمی میشمردند. امّا رفتهرفته به ترک اثباتپذیری و قول تأثیرپذیری به منزله معیار تفکیک علم از غیرعلم گردن نهادند و علم را مجموعهای از قضایای کلّی ثابت شده یا مؤید شمردند.
ششم. تفکیک میان قانون و فرضیه. اثباتپذیر دانستن قوانین، حکم فرضیات را از قانونها جدا میکرد. قانونها، قضایای اثباتشده و فرضیات، قضایای اثبات نشده (و کم و بیش تأیید شده) بودند. و به عبارت دیگر فرضیات پیشنویس قوانین، و قانونها، فرضیات سرافراز شمرده میشدند. و بدین شیوه علم، با عبور از فرضیات به قوانین، ویرانههای ظن را به آبادیهای یقین بدل میکرد.
هفتم. ضدّیت با نسبیتگرایی در علم. پیداست که قبول اثباتپذیری قانونهای علمی، جایی برای نسبیتگرایی باقی نمیگذارد. پوزیتیویسم از لحاظ جزمی بودن بیشباهت به ارسطوگری نیست. ارسطوئیان در کشف طبایع، و تحصّلگرایان در کشف قوانین علمی، هر دو خود را دلیر و کامیاب میبینند و به همین سبب، کلمه «علم»، نزد پوزیتیویستها از قطعیت، و لقب «علمی» از حرمتی ویژه برخوردار است که هیچ فن دیگری از آن نصیب ندارد.
هشتم. انباشتنی و تکاملی دیدن رشد علم. تکیه بر استقراء در مقام گردآوری و بر تأییدپذیری (یا اثباتپذیری) قوانین عملی در مقام داوری، علم را فرایندی انباشتنی[57] مینماید؛ گویی علم، مخزنی است که اندکاندک باران استقراء آن را از آب مکشوفات پر میکند و یا باغچهای است که دست محققان تدریجاً گلها و بوتههای مشاهدات را در آن مینشاند و آن را میآراید. خودرو و وحشی دیدن علم، طفلی است که هنوز از مادر نزاده است و در مرحله سوّم پا به جهان فلسفه علم خواهد نهاد.
نهم. نزاع بر سر تقدّم کشف. انباشتنی و کمّی دیدن رشد علم و از آن مهمتر، استغناء مشاهده از تئوری، نزاع بر سر تقدّم کشف را هم دامن میزند و هم جائز میشمارد. ناخن این نزاعها چهرهی تاریخ علم را سخت خراشیده است. مورخان بسیار پرسیدهاند اوّلین کاشف قانون گازها، بویل بود یا ماریوت؟ اوّلین کاشف قانون جاذبه عمومی نیوتون بود یا هوک؟ اوّلین کاشف قانون بقاء انرژی هلمهولتز بود یا لایبنیتس یا ارستد یا ژول؟ اوّلین کاشف اکسیژن لاوازیه بود یا پریستلی؟ و هکذا... این سؤالات همه از این اندیشه بر میخاستند که گویی همهی کاشفان به امر واحد، یعنی همان فکت عریان غیر مصبوغ به تئوری، میرسند و لذا باید دید کدام اوّل رسیدهاند امّا وقتی مسبوقیت و مصبوغیت مشاهده به تئوری[58] در رسید، کثیری از آن نزاعها، تهی از مضمون شد.
دهم. همبستگی با فلسفه تحلیلی. نیاز و دعوت نیکوی پوزیتیویسم به روش بیان کردن مدّعا، و توسّل جستن به حجّت، و تیز کردن حربه روش و منطق، آن را با فلسفه تحلیلی که عنادی عمیق با مبهمگوییهای فیلسوف مآبانه و فضل فروشیهای خطیبانه دارد، همبستگی وثیق میبخشد بطوریکه جمعی، به خطا گمان بردهاند که آن دو یکی هستند. فلسفه تحلیلی و پوزیتیویسم، هر دو به منطق و نظریه معنیداری نیاز یکسان دارند و همین آنها را خواجهتاشان کرده است بیآنکه وحدت ببخشد.
یازدهم. ناخشنود بودن از تئوری. تئوریها نه به معنی فرضیات تأیید ناشده، بلکه به معنی قضایای حاوی تصوّرات نامحسوس (مثل اتم، الکترون، ژن ...) همواره در علمشناسی پوزیتیویستی میهمانانی ناخوانده و بدقدم بودهاند. چرا که این تئوریها نه با استقراء فراهم میآمدند (استقراء، محسوسات را وارسی میکند نه نامحسوسها را) و نه با استقراء به اثبات میرسیدند، و نه تبیین پیوندشان با تجربه سهل و آسان بود. و به همین سبب کوشش بسیار میشد تا آن تصورات نامحسوس را به تصوّرات محسوسه بدل کنند و از مزاحمتشان خلاصی یابند. گویند ماخ، پدر متصلّب پوزیتیویسم تا آخر عمرش (1916) به وجود اتمها ایمان نیاورد چرا که آنها را ندیده بود.[59] و هر کس سخن از اتم میگفت از وی میپرسید تا حال خودت اتمی را دیدهای؟! و استوالد، شیمی فیزیکدان بزرگ آلمانی، کوشش بسیار کرد تا انرژتیکس[60] را بهجای اتمیسم بنشاند، و تمام پدیدارها را به کمک تحولات انرژی –که وجودش محسوستر مینمود- تبیین کند تا در تبیینشان به اتمها، که «متافیزیکی»! بودند، حاجت نیفتد. و ککوله[61] شیمیست آلمانی صریحاً از متافیزیکی بودن اتمها سخن میگفت و برودی[62] شیمیست انگلیسی کوشد تا همه واکنشها را بر حسب وزن مواد واکنشگرا تبیین کند تامحتاج اتمها و وزن اتمیشان نگردد و استوالد و بولتزمن دهسال بر سر بود و نبود اتمها و امکان تبیین آنتروپی به مدد تئوری جنبش گازها نزاع کردند. و بولتزمن، مدافع نظریه اتمی و مبدع ترمودینامیک آماری که ناموس علمی خود را در این قمار، باخته و فروخته میدید، خود را کشت مگر از رنج بیآبرویی برهد (به سال 1906). اندکی بعد یعنی به سال 1913، جان پرن[63] فیزیکدان فرانسوی کتاب اتمها[64] را منتشر کرد، و آن نظریه دوباره قوت و آبرو گرفت و آنجان باخته علم، در لحد آسوده خفت.
دوازدهم. تفکیک دو مقام داوری و گردآوری. هرشل حکیم و عالم انگلیسی و رایشنباخ، فیزیکدان سویسی و عضو وابسته حلقه وین، بر این تفکیک میمون سخت پا فشردند و از برآمیختنشان بیم دادند و پس از آنان کثیری از فیلسوفان علم، این تنبّه نیکوی آنان را حرمت نهادند و از آن بهره جستند. بر اثر این تفکیک، روش علمی به واقع در روش داوری خلاصه شد و مقام گردآوری، بیروش ماند. پوزیتیویستها گرچه علم تجربی بیایدئولوژی و بیمتافیزیک را میپسندیدند، امّا رأی صائب پارهای از آیندگان آشکار کرد که ایدئولوژی خادم مقام گردآوری و مخلّ مقام داوری است. و لذا بهره جستن از تمثیل و اسطوره و متافیزیک و ... هیچکدام به تجربی بودن دانش آسیب نمیرسانند، مادام که داوری در دادگاه تجربه صورت پذیرد.
سیزدهم. قبول فیصلهبخش.[65] امکان داوری میان دو تئوری رقیب، به مدد تجربه و ردّ قطعی یکی و قبول قطعی دیگری از مقبولات رائج فلسفه علم پوزیتیویستی است. و آن عبارت است از استخراج نتیجهای مشاهدهپذیر از یک تئوری که نقیض آن، لازمه تئوری دیگر باشد. لذا، دیدهشدن اهلّه زهره، (که وجودش از تئوری کپرنیکی و عدمش از تئوری بطلمیوسی لازم میآمد) فتوای قاطع به ردّ نظام بلطمیوسی و تثبیت نظام کپرنیکی داد. اجراء چنین آزمونهایی بنابراین مشرب، علیالاصول میان نظریات رقیب میسّر است و علم را گام به گام از آراء فاسد میپیراید.
چهاردهم. ثبات معانی و وجوه مشترک داشتن تئوریهای رقیب. علمشناسان پوزیتیویست، بدون آنکه هیچگاه به صراحت اظهار کنند، برآن بودند که تصوّرات واقع در تصدیقات تجربی، معانی یکسان دارند و تنها احکامشان، بر اثر یافتههای تازهتر، تفاوت میپذیرد. فیالمثل جرم، خواه در تئوری نیوتون و خواه در تئوری اینشتاین، یک معنا بیشتر ندارد، و آن عبارت است از حاصل تقسیم نیرو بر شتاب، و عبور تاریخی از تئوری پیشین به تئوری پسین، گرچه اوصاف آن را عوض میکند، به معنای آن دستبردی نمیزند. در تئوری نخست جرم، با افزایش سرعت ثابت میماند و در تئوری دوّم همین جرم، وقتی سرعت میپذیرد، افزودهتر میشود. و یا زمین در تئوری بطلمیوسی و کپرنیکی، یک زمین بیش نیست. گرچه اینجا نشسته است و آنجا چرخنده. همچنین است معنای نور یا الکترون در دو تئوری ذرّهای و موجی، و اتم در تئوریهای ذیمقراطیس و دالتون، و یا خون در تئوریهای جالینوس و هاروی و امثال آنها.
پانزدهم. وحدت بخشیدن به علوم. از آرزوهای دیرین پوزیتیویسم این بود که همه علوم تجربی را به علم واحد تحویل ند. جامعهشناسی را به روانشناسی، روانشناسی را به بیولوژی، بیولوژی را به شیمی و شیمی را به فیزیک و فیزیک را به مکانیک برگرداند.
بازگرداندن رفتار ذهن و روان به رفتار بدن، و بازگرداندن قضایای متضمّن تصوّرات غیرمادّی به قضایای واجد تصوّرات مادّی، منکران ماوراء طبیعت را سختخوش میآمد و به همین سبب، مبحث تحویل، به پیرایهای از الحاد و ماتریالیسم نیز آراسته شد و سرگرانان از متافیزیک را، در حل معضله نفس و بدن[66]، بسی دلربائی کرد.
شانزدهم. تحول پذیری غیر انقلابی علم. علمشناسی منطقی-تحصّلی، با انباشتنی- تکاملی دیدن رشد علم، و با مستغنی شمردن مشاهده از تئوری و یا خالی انگاشتن ذهن، و روشندیدن عرصه طبیعت و با ثابت دانستن معانی تصوّرات حسّی، و با چشم بستن بر تاریخ پرحادثهی علم، کمتر مجالی برای «انقلاب در علم» نهاده بود. هیچ یک از فیلسوفان علم تحصّلی مذاق، ذکری از انقلاب علمی در کتب خود نمیکردند و چنان دلباختهی موشکافیهای منطقی و سرگرم جدا کردن بند از بند پیکر علم بودند که پیچشهای آن پیکر و گردشهای نهان در نگاه او را نمیدیدند. مفتون جزء شدن، آنان را تفقّد احوال کلّ مشغول داشته بود. و پرداختن بدرون، چشمانشان را از نظر کردن به بیرون بسته بود. عکس ماه و اختر را میدیدند امّا به مبدل شدن آب جوی تفطّن نمیجستند. علم، همچون جانوری مینمود که آرام آرام فربهتر میشود و فردای آن دنباله ی منطقی و متوقّع امروز آن است (عقلانیت رشد علم). هنوز آن فیلسوفان در نرسیده بودند که آتش التهاب و انقلاب در حرکات تکاملی آهسته و پیوسته علم بزنند، و طومار عقلانیت سیر دانش را درنوردند و فردای آن را منقطع از امروزش وانمایند و به تحوّل گشتالتی[67] در بینش علمی فتوا دهند و چند شخصیتی بودن علم را به جای یک شخصیتی بودن آن بنهند و انقلابهای علمی و با انقلابهای سیاسی مانند کنند و فهم دیروز را برای امروزیان دشوار و یا ناشدنی بشمارند و قدر مشترک میان توریهای کهن و نوین را منکر شوند[68] و ثبات معانی تصوّرات حسّی را به دست سیلان وحشی تئوریها بسپارند و نسبیت ناقص یا کاملی را به جای تیقّن و رکود تحصّلیان بنشانند.
هفدهم. عقلانی دانستن رشد معرفت. یعنی قول به عدم تأثیر عوامل غیرمعرفتی و غیرمنطقی در سیر علم، و امکان تبیین منطقی رشد معرفت. تحصیلیان بر آن بودند که راهی که علم رفته قابل دفاع و تفسیر منطقی است و هر مرحله پسین، به حکم خرد، جانشین مرحله پیشین میشود. و دانشمندان جز به کشف حقایق و ماهیات و گوش سپردن به فتوای تجربه و ریاضیات و خصومت با خرافات و اندازهگیری دقیق و جستجو از قرائن و بینات و پیراستن ذهن از تعصّبات، و در بوته سخت امتحان نهادن فرضیات، به امر دیگری همت نمیگمارند و لذا تازههایی که به دست میآورند و جانشین کهنهها میکنند، همه محصول خردورزیهای ناب و آزمونگریها سنجیده و کامیاب است. آن رأی که انقلاب و تلاطم را در تاریخ دانش تجربی درافکند، طومار این عقلانیت را نیز درنوردید، و جامعهشناسی علم و رفتارشناسی عالمان و «روانشناسی غوغائیان»[69] را اذن داد تا نهانهای علم را بر آفتاب اندازند و آشکار کنند که چه «بی خردی»ها در کارها و فتاوای عالمان هست، و علم در سیر خود چه «طفره»ها دارد که چادر هیچ عقلانیتی عریانی آن را نمیپوشاند.
هجدهم. دستوری دانستن فلسفهی علم[70]- بینش غیر تاریخی. روئیدن فلسفه علم در خاک منطق و نه در خاک تاریخ علم و کوشیدن در تعیین مرزهای دقیق علم و غیر علم، لاجرم این توصیه را با خود حمل میکرد که اگر عالمان میخواهند کاری به واقع «علمی» انجام دهند میباید باز دایرهی خاصّی پا پیرون نگذارند و عمل خود را مضبوط به ضوابط ویژهای سازند. هر مدّعا یا تحقیقی را نمیتوان علمی شمرد و هر مدّعی یا محققی را هم نمیتوان عالم تجربی دانست. تا سخن، اوصاف معینی نداشته باشد و تا محّقق از شیوهی معلومی پیروی نکند، علم و عالم متولد نمیشوند. و لذا کثیری از آنچه در تاریخ علم رخ داده بواقع علمی نبوده است. این کجا و آن علمشناسی کجا که بعدها درآمد و دست از توصیه شست و فلسفه علم را به «توصیف» محض منحصر کرد، و روش علمی را منکر شد و متافیزیک و حتّی سحر و خرافه را هم در عداد علوم درآورد. ریشه امر این بود که فلسفه علم تحصّلی مایهی خود را از تاریخ علم نمیگرفت بلکه تاریخ علم را بر صورت خویش میساخت. امّا فلسفه علم آیندگان که جز بازسازی عقلانی تاریخ علم را بر صورت خویش میساخت. امّا فلسفه علم آیندگان که جز بازسازی عقلانی تاریخ علم چیزی نبود از توصیه فاصله گرفت و به توصیف محض بدل گردید.
نوزدهم. تاریخنگاری درونبینانه.[71] تحصلّیان، بیش از هر چیز به کشف و تحلیل ربط منطقی اجزاء معرفت اشتیاق میورزیدند و علم دیروز و امروز را حلقههای یک زنجیر منطقی واحد میدیدند و در تاریخنگاری خویش جز به درونمایه حلقات این زنجیر و پیوند معرفتیشان، عطف نظر نمیکردند. جامعه و روان عالمان را جزئی از تاریخ علم نمیدیدند تا در آنها هم غور کنند و خبری به دست آورند. به تعبیر دیگر، اینان دلیلگرا بودند نه علتگرا. میخواستند دلایل فکری-منطقی آراء علمی را آشکار کنند نه علل اجتماعی اقتصادی عاطفی آنها را[72]. اینگونه تاریخنگاری گاه به تقبیح عالمانی دست میبرد که «مرتجع» بودند و قدر مکشوفات علمی زمان خود را نمیدانستند و با آرائی –که بعدها صائب از آب درآمد- در میآویختند. و گاه عالمانی را تحسین میکرد که «مترقّی» بودند و سخنانشان بعدها در عرصه دانش ماندگار شد.
بیستم. علم انسانی را پارهای از علوم طبیعی دانستن-ناتورالیسم. اگر فلسفه علم تحصّلی در تاریخنگاری درونبین و دلیلگرا بود، در عرصه انسانشناسی سخت بیرونبین و علّتگرا بود و میکوشید تا هیچ عنصر مخفی (و یا تئوریک) را در هیچ علمی نپذیرد. نفی طبایع و نفی تصوّرات غیرمحسوس از سوی تحصلیان، حدیث مشهوری است. این بیرونبینی وقتی به علم انسانی رسید، آثار و مدلولات خود را نیک آشکار کرد. آدمی را همچون پارهای از طبیعت بیجان دیدن، و تنها به ظاهر او نگریستن و از راز دل او خبرنگرفتن، و بلکه رازی و درونی برایا و نشناختن و به نیت و معنا و باطن و ارزش و عقیدهی او بیاعتنا ماندن، و رفتار او را همچون رفتار هر شیئی دیگر، -بیارجاع به درون- دیدن و جمع زدن و قانون ساختن، و حتّی زبان را تفسیر محرّک –پاسخی کردن، و علم انسانی تجربی بر قیاس علم تجربی طبیعت بناکردن، نتیجه آن بیرونبینی بود. رفتارگرایی[73] و عملگرایی[74] دو فرزند مشروع این نگرش بودند. روش علوم انسانی در این مشرب علیالاصول با روش علوم طبیعی، تجربی، حتی در مقام گردآوری یکی دانسته میشود و همین است آنکه مارکسیسم را با پوزیتیویسم پیوند میدهد. چرا که در مارکسیسم هم، نهایةً اندیشهها به پیشهها بر میگردند و روبناها استقلال خود را از دست میدهند و در زیربنا مندکّ و مستحیل میشوند و دلایل عقلانی اعمال، جای خود را به علل خارجی و غیر عقلانی میدهند.
اوصاف بیستگانه علمشناسی تحصّلی (یعنی تشریحکننده منطقی علم، تفکیک کننده علم از غیر علم، مستغنی شمارندهی مشاهده از تئوری، اثبات پذیر از یا تأییدپذیر داننده قوانین، بیاعتنا به تاریخ علم، بیاعتقاد به وقوع انقلاب در علم، انباشتنی بینندهی رشد علم، ناخشنود ازتئوری، هم بسته با فلسفه تحلیلی، قائل به روش واحد برای علوم انسانی و طبیعی، جداکنندهی فرضیات از قوانین، ضد نسبیتگرایی، نگارندهی تاریخ درونبینانهی علم، معقول شناسنده تاریخ علم، قائل به قدر مشترک میان تئوریهای رقیب، جائز شمارندهی نزاع بر سر تقدّم کشف، مستغنی شمارنده آزمونهای فیصله بخش و قائل به وحدت علوم) شرح مراحل سوّم و چهارم سیر فلسفهی علم را آسان میکند. مرحلهی سوّم، ملک طلق کارل پوپر و حواری ریاضیدان و علمشناس او ایمر لاکاتوش است. در این مرحله:
1. فلسفه علم همچنان دستوری است و تولّی کامل علم با عالمان نیست که هرچه بکنند و بگویند «علمی» باشد، تاریخ علم، تاریخ «علم» است نه تاریخ کارهای سنجیده و ناسنجیدهی عالمان. (روانشناسی غوغائیان!)
2. استقراء هیچ سهمی در علم ندارد، نه در گردآوری و نه در داوری.
3. جهان تاریک است و خود را نمینمایاند و ذهن چون چراغ است نه چون کشکول، و عرصه مشاهده، تا جائی که به نور تئوریها روشن شود، دیدهشدنی است و بیش از آن نه.
4. علم بیش از آنکه به باغچهای دستآموز شبیه باشد به جنگلی خودرو و وحشی شبیه است که بوته تئوریها، به گزاف اینجا و آنجا میرویند و عالمان، آنها را میپیرایند و لذا کار عالمان، بیش از آنکه آرایش باشد پیرایش است.
5. معیار علمی بودن، ابطالپذیری است نه اثباتپذیری. و رابطه تئوری با مشاهده، از سه رابطه متصوّر ابطال، اثبات و تأیید، رابطهی ابطالی است. یعنی عالم، طرح را در میافکند و طبیعت به او پاسخ نه میدهد. پاسخهای آری طبیعت ناشنیدنی است. (در مکتب پوپر، تئوریها و در نزد لاکاتوش، برنامههای پژوهشی که کلافهای همبافته و غامضی از تئوریها هستند، معروض ابطال واقع میشوند. در عین اینکه نزد لاکاتوش گاه عالمان هم به نه طبیعت نه میگویند و نفی او را موقتا ناشنیده میگذارند).
6. عالم، فعّال است نه منفعل. طراح است نه عکّاس. و لذا تئوریها سخت مورد استقبالاند، و جای بلندی در علم دارند. هیول راه را بر میل بسته است. و شیوهی تحقیق علمی، شیوهی فرضی، استنتاجی است. ابتدا فرضیه در میرسد و سپس مشاهدات خاصّه از آن استنتاجی میشوند تا امتحان تئوری را میسّر سازند.
7. فیلسوف علم علاوه بر جرّاحی منطقی علم، بازسازی عقلانی تاریخ علم را نیز برعهده دارد (این امر، هر چه از پوپر به سوی لاکاتوش برویم، عمیقتر و مؤکدتر میشود) و لذا تاریخ علم دستمایهی فیلسوف علم و چراغ توریپردازیهای علم شناسانه او است. و در عین حال تاریخ علم را هم بیفلسفه نمیتوان نوشت. این دیالوگ میان تاریخ و فلسفه علم بسیار صمیمانه و جدّی استو همین دیالوگ است که وقتی به مرحله چهارم میرسد تقریباً از صحنه حذف میشود و دیگر صدای فلسفه به گوش نمیرسد و تاریخ علم متکلّم وحده است.
8. علم یا در انقلاب دائم است (پوپر: حدست و ابطالهای مستمرّ) و یا متضمّن انقلابهای نادرست. (لاکاتوش: رقابت برنامههای پژوهشی در دورهای بلند، و پیروزی نهایی یکی بر دیگری).
9. تئوری بر مشاهده تقدّم مطلق دارد و هیچ مشاهده غیر مسبوق و مصبوغ به تئوری نداریم. آلات تحقیق علمی نیز خود مجسّمه تئوری و تئوری مجسّماند. و لذا:
10. برافتادی یک تئوری به مدد یک آزمون، بواقع، برافتادنی یک تئری است به مدد تئوری دیگر و از آن بالاتر، برافتادن یک برنامهی پژوهشی همیشه به مدد یک برنامهی پژوهشی دیگر صورت میبندد.
11. در علم هیچ قضیه مبنائی و دستنخوردنی وجود ندارد. و علم، مؤسس بر هیچ اساسی نالرزیدنی و غیر مواضعهای نیست و همواره امکان دارد که همهی قضایای اوّلیه حسّی بر حسب مواضعه، معروض نقد و یا تعویض قرار گیرند (و نزد لاکاتوش، تئوریها هم علاوه بر قضایای اوّلیه حسی چنیناند یعنی معروض مواضعه قرار میگیرند).
12. مورّخ علم همچنان درونبین است، و به عوامل بیرون علم چندان اعتنایی نمیکند. حدّ بیرون و درون را متدولوژی معین میکند. فیالمثل متافیزیک و یا علل خاصّ همزمان شدن پارهای از اکتشافات علمی، نزد پوپر بیرونی استو نزد لاکاتوش درونی.
13. علم از غیر علم جدا است (پوپر) و یا ناگزیر با آن عجین است (لاکاتوش). لکن:
14. به هر روی، علم از متافیزیک مستغنی نیست و متافیزیک یا در هستهی سخت برنامههای پژوهشی خود را جا میکند (لاکاتوش) و یا به صورت تئوریهای نقدپذیر بیرون از علم میایستد، امّا به عالِم چشم گزینشگر، و به علم برنامه کاوش میدهد (پوپر).
15. تاریخ علم، تاریخی معقول، منطقی و بازسازی شونده است. این بازسازی یا شکل توالی حدسها و ابطالها را دارد (پوپر) و یا شکل رقابت منطقی برنامههای پژوهشی (لاکاتوش).
16. آزمونهای فیصله بخش یا همچنان در عهد خود محترم و نیکناماند (پوپر) و یا مدّتها پس از وقوع، قدر و نقششان شناخته می شود و تأثیرشان در برانداختن یک تئوری و برکشیدن تئوری دیگر آشکار میگردد (لاکاتوش).
17. فلسفهی تحلیلی و منطق ریاضی هم چنان هم بستهی فلسفه علماند، و جرّاحیهای منطقی در علم و فلسفه از ابزارهاشان بهره بسیار میجوید.
18. وحدت علوم از طریق تحویل همه علوم به یک علم بنیادین، دیگر محل اعتنا نیست بو بلکه برناشدنی بودن آن احتجاج میرود.
19. فرضیات و قوانین به یک اندازه بر لبه لغزشگاهاند و قانون اثباتشدهی جاودانی در علم نشان نمیتوان داد.
20. تکامل در علم، پذیرفته است و دانشهای پسین با معیارهای ویژه، از دانشهای پیشین کاملتر و واقعنماتر و «علم»ترند.
21. تئوریهای رقیب (متقارن یا متعاقب)، قدر مشترکهایی دارند، و تصوّرات حسّی از ثبات معانی برخوردارند، و ادوار مختلف علمی با یکدیگر قابل قیاساند، و میتوان از کهتری و بهتریشان نسبت به یکدیگر سخن گفت. و به همین سبب:
22. نسبیت حقیقت به هیچ رو مقبول نیست. بلکه رئالیسم انتقادی و تخمینی[75]، مبنای متافیزیکی فلسفه علم است.
23. روش علمی افسانه نیست. و یافتهها و تئوریها، نهایتاً باید در محضر این روش حاضر شوند و قوت و ضعفشان آشکار گردد.
24. نزاع بر سر تقدم کشف، یا دلایل بیرون علمی دارد (پوپر) و یا به تاریخنگاری درونبینانه تعلّق میگیرد و در بازسازی معقول تاریخ علم، حرمت و رفعت ویژهای مییابد و اهمیت معرفتی تازهای پیدا میکند.
25. وحدت روش علوم طبیعی و انسانی (در مقام داوری) همچنان پابرجا و پذیرفته است گرچه درمقام گردآوری، هیچ یک از علوم، یا روش ندارند (پوپر) و یا روشهای ارشادی[76] ناشی از برنامههای پژوهشی دارند (لاکاتوش).
پوپر و لاکاتوش را میتوان به اوج رساننده و پایانرسانندهی فلسفه علم منطقی-دستوری (مرحله سوّم علمشناسی) دانست. در آثار اینان، اعتقاد التزام به روش و منطق و توصیههای روشمندانه به عالمان، و پرهیز از روانشناسی و جامعهشناسی عالمان، نیک آشکار است. با ظهور لاکاتوش گرایش بیشتر به تاریخ علم، و تسلیم به سرکشی عالمان در برابر فتواهای منطق و روششناسی، و گردن ننهادنشان به ابطال یا اثبات، و یا دل بستنشان به تبصرههای کارساز موضعی[77]، غلبه و قوت بیشتر مییابد و فلسفه علم به تاریخ علم آمیختهتر میگردد و بازسازی عقلانی تاریخ علم، جای را بر جرّاحی منطقی پیکر علم تنگتر میکند و در عین اینکه فلسفه علم به هیچ روی دل به وسوسههای روانشناسی و جامعهشناسی نمیسپارد، و علم از «ادراک» بودن به «رفتار» بودن منحلّ نمیگردد و نسبیت به جای رئالیسم نمینشیند.
در مرحلهی چهارم که عادةً با ظهور کتاب ساختار انقلابات علمی تامس کوهن[78] نشان میشود ابر تاریخیت و نسبیت بر فلسفه علم بطور کامل سایه میگسترد و رفتار جمعی عالمان در عرصه تاریخ، موضع تحقیق فیلسوف علم قرار میگیرد و فلسفه علم تاریخی-توصیفی به جای فلسفه علم منطقی-دستوری مینشیند و ادوار مختلف علم از یکدیگر تمایز ذاتی و قیاس ناپذیر مییابند و دیگر پرتوی از عینیت[79] در علم نمیتابد و راه بر تشخیص تکامل در علم بسته میشود و معقول و منطقی شمردن مسیر علم، به کلّی غیرمعقول و غیرمنطقی مینماید، و انقلابات علمی معنا و مفاد روشن، و مسند رفیع و محکم مییابند و روش علمی، از حرمت و نیکنامی پیشین فرو میافتد، و عالمان نه چون کاوشگران آگاه، بل چون غافلان مقلّد تصوی میشوند که در بطن «نظامی»[80] خاصّ از «الگویی1 شاخص»، مقلّدانه پیروی میکنند تا آنگاه که نظام برافتد و چشمشان باز و نگاهشان عوض شود و ندانند که چرا قبلاً چنان میدیدهاند و میفهمیدند.
در این تصویر از علم،
الف. عالمان ابتدا در دورهی «نرمال» به سر میبرند. میکوشند هر چه را آموختهاند بهتر بفهمند و بهتر بر جهان تطبیق کنند. با مشکلات و مبطلات بسازند و آنها را معضلات و «اعوجاجاتی»[81] بدانند که همیشه همراه تحقیق هست. بودنشان براندازنده نیست و نبودشان ملالآور است. اگر به بنبستی میرسند، نه علم را که خود را متّهم میدارند.
ب. وقتی اعوجاجات فزونی و تراکم یافت، بحران آغاز می شود و عالمان دیگر نه خود را که علم را دچار بنبست میبینند.
ج. بحران انقلاب بدل میشود و در اثر انقلاب، نظامی علمی به جای نظام دیگر مینشیند و همچون انقلابات سیاسی، کثیری از مقررات پیشین لغو می شوند و یا مفاد دیگر مییابند و یا خادم اهدافی تازه میگردند.
د. نظام تازه با نظام پیشین هیچ قدر مشترکی ندارد و لذا نمیتوان از ترقی یا انحطاط تاریخی علم سخن گفت و یا درآمدن نظام نوین را تبیینی منطقی کرد.
هـ. علمی بودن یک رأی در گرو پذیرش اهل علم است. و عالمان بسا که آرائی را علمی بشمارند، و یا به شیوههایی در تحقیق توسّل جویند که فیلسوفان علم آنها را نپسندند. افزودن تبصرهها و تعلیقههای موقت برای پارهدوزی تئوریها، و طفرهرفتن از ابطالها و توسّل به توجیههای بارد، از آن جمله است. لذا علم هیچ روش داوری یا گردآوری مضبوط و معینی ندارد و همهچیز در آن رواست.
و. نظام تازه استقرار یافته، دوباره محققان و عالمان خود را مییابد، که الگوهای خاصّی را میآموزند و میآموزانند و در برخورد با مانعی و مشکلی، تهمت قصور را برخود مینهند و میکوشند تا به شیوههای ستاندارد، به رفع و حلّ آن توفیق یابند.
ز. نظام تازه، دید تازه با خود می آورد و دانشمندان حتی نمیتوانند بفهمند که چرا گذشتگان جهان را به نحو دیگر میفهمیدهاند. یک تحول گشتالتی رخ میدهد و شکلی که قبلاً خرگوش دیده میشد، اینک غاز دیده میشود و خرگوش دیدنش دیگر قابل تصور نیست.
ح. از این رو، تاریخ علم اولاً عقلانیت برنمیدارد و نظم و ضبطی منطقی میان ادوار و نظامات متوالی و متفاوت آن به چشم نمیرسد و ثانیاً تاریخ علم سخت به روانشناسی و جامعهشناسی عالمان آمیخته میشود و علم به رفتار عالمان، آن هم رفتار جمعی تاریخیشان، فروکاسته میگردد.
فلسفه علم در این مرحله، با جامعهشناسی علم سخت نزدیک است و جامعهشناسان در کنار فیلسوفان علم مینشینند و نرمی نسبیت بر صلابت روشمندی و منطقیت چیره میشود و کار به جایی میرسد که یکی از فیلسوفان علم صلای بیروشی در میدهد و بانگ بر میدارد که در علم «همه چیز ممکن است».[82]
جرّاحی منطقی علم و تحدید حدود قانون و فرضیه و تبیین و تحویل و ... دیگر شغل شاغل فیلسوفان علم نیست، بلکه اغلب میکوشند تا چند نمونه تاریخی به چنگ آورند و به تحلیل آن دست ببرند.
***
از میان شخصیتهای بارز و نامبردار مرحله دوّم علمشناسی میتوان از رودلف کارناپ[83]، کارل همپل[84] و هانس رایشنباخ[85] نام برد. و از فحول قهرمانان مرحله سوّم میتوان به کارل پوپر[86]، ایمرلاکاتوش[87] و وات کینز[88] اشارت کرد و در میان اکابر مؤسسان و محقّقان چهارمین مرحله فلسفه علم میتوان از تامس کوهن[89]، پول فایرابند[90] و شتگمولر[91] یاد کرد.
مکتوبات حکیمان و متفکّران یاد شده، محلّ تحقیق و تعلیم و مناقشه بسیار واقع شدهاند و دانشجویان فلسفهی علم روزگار ما با نام آنان به خوبی آشنایند. این بزرگان اگر مسافات بلند و مقاصد دور را دیدهاند برای آن بوده که توانستهاند بر شانه غولها پا بنهند. مورّخان و فیلسوفان دیگری که راه را برای آنها هموار کردهاند چنداناند که به احصا در نمیآیند. فیالمثل الکساندر کوایره و پی بردوئم از پیشروان سختکوش و فرزانهی تاریخ و فلسفه ی علماند و کثیری از فیلسوفان علم بدانان آشکارا و نهان مدیوناند. میان آراء پوپر و پرس[92] فیلسوف آمریکائی قرن نوزدهم نیز مشابهتهایی یافتهاند.
بر این مجموعه باید بیفزاییم جامعهشناسای چون رابر مرتون[93] از نیمه اوّل قرن بیستم، و اعضاء «مدرسه نقدی فرانکفورت»[94] و بالاخص یورگن هابرماس[95] را، که آراء این دسته اخیر گاه به شورابهای از مارکسیسم نمکسودست، و کمتر صبغه تجربی دارد، و نیز گروهی از محققان مدرسه ادین بورو را که همه در وادی جامعهشناسی علم گام میزنند و علم ابجکتیو فارغ از ایدئولوژی را افسانه میشمارند و از تأثیر «تعلّقات» عالمان در علم خبر میگیرند و پرده بر میدارند.[96] رأی پارهای از محققان ادین بورو که گاه «قول ثقیل»[97] نامیده میشود، معرفت را بالتمام تابع جبرهای اجتماعی میانگارد و دلیل را در پای علّت سر میبرد و لذا به نوعی نسبیت علمی تمام عیار[98] میرسد.
مایکل پولانیی از فیلسوفانی است که بر خلاف نظم رایج به چهرهی نفسانی علم و نسبت ادراک با شخص مدرک پرداخته است. وی در دو کتاب حکیمانه خویش «معرفت شخصی»[99] و «بعد نهانی»[100] برهان کرده است که آدمی بسی بیش از آن میداند که بدان آگاه است. وی در این تحقیق، راه خود را از فیلسوفانی که فقط به هویت جمعی و جاری دانش چشم دوختهاند جدا میکند و به درون روان عالم سر میکشد و تعامل نفس او با عالم خارج را میبیندو خبر میدهد.
تأکید بلیغ بر فلسفهی توصیفی علم، و بیمهری به منطق و روششناسی، گشودن راه جامعهشناسی به فلسفه علم، چنانکه انتظار میرفت، ناقدان و مخالفان خود را پدید آورده است. گلیمور، در کتاب تئوری و شاهد[101] میکوشد تا داد عقلانیت و منطق را بستاند و علم را از اضطراب و تشویشی که مشرب کوهن در او افکنده است برهاند. گمان نگارنده این است که دهههای آتی شاهد بازگشت معتدل فلسفه علم به دورهی منطقی-توصیهای خواهد بودو هرج و مرجی را که آشوبپسندانی چون فایرابند بدان معتقد و مبتهجاند برنخواهد تافت، و تألیف سامانبندی از توصیه-توصیف را، ابداع و اعمال خواهد کرد.
ادامه دارد ...
نظرات